مرکز تصویربرداری پزشکی پرتو بروجرد

Info@Gpartow.com

پنج خط - 06642624044

دکتر عبدالسعید نصرالهی

دکتر عبدالسعید نصرالهی یکی از پزشکان زبده و مردم دوست، در سال 1311 شمسی در یکی از خانواده های اصیل بروجردی در محله قدیمی صوفیان در شهر زیبای بروجرد بدنیا آمد. پدرش عبدالحمید نصرالهی یکی از مالکین منطقه سره بند و مادرش ملوک خانم دختر حاج امیر یاراحمدی، یکی از خوانین سیلاخور بود و به دلیل اینکه این پزشک حاذق در دوران زیست و زندگی اش منشا خدمات موثری بود.

اما از آنجا که گفته اند جوینده یابنده است توفیقی نصیبم شد تا با همسر دکتر گفتگویی انجام دهم که انچه در پی می آید حاصل نشست صمیمانه ایست که با خانم «شالوته» همسر شادروان دکتر نصرالهی داشته ایم، لیکن پیش از اغاز گفتگو بد نیست بدانید دکتر نصرالهی پس از پایان تحصیلات مقدماتی، برای تکمیل آموخته های خود به آلمان مسافرت نمود و در دانشگاه دولتی شهر «ماینز» به تحصیل مشغول شد. وی پس از گذشت هشت سال با معدل «خوب» فارغ التحصیل دکترای طب گردید و مدت دوازده سال در بیمارستان همان شهر مشغول به کار شد.
بعد از هجده سال دوری از وطن، با دو تخصص «جراحی عمومی و بیهوشی» تصمیم به بازگشت به ایران گرفت اما نه تنها…

ازدواج و فرزندان

خانم شالوته آلمانی الاصل میباشد. او در مورد آشنایی با دکتر نصرالهی میگوید: « من در دبیرستانی در آلمان تحصیل میکردم، یک روز جمعی از دانشجویان خارجی که بین آنها ایرانی زیاد بود، برای دیدار از جشن کریسمس به دبیرستان ما آمدند و من آنجا با سعید آشنا شدم که بعدها او از من تقاضای ازدواج کرد.

پدرم در جنگ جهانی دوم در شوروی ناپدید شده بود، عمو و مادرم هم دکتر را دوست داشتند و مخالفتی با ازدواج ما نداشتند. به این ترتیب دکتر تا پایان تحصیلاتتشان در منزل ما بودند.

وقتی دکتر تصمیم به بازگشت گرفت، خانواده من به رغم تبلیغات منفی در مورد ایران، با توجه به شناختی که از سعید داشتند موافقت کردند که به ایران بیایم. در آن موقع ما دو فرزند داشتیم، اولی دختری بنام «پاندورا» 9 ساله و دومی پسری بنام «گیو» 4 ساله، دخترمان در بروجرد دوره ابتدایی و راهنمایی را گذراند و برای ادامه تحصیل به اصفهان رفت و در آن شهر دیپلم گرفت. الان در آلمان است و متاسفانه از بیماری سختی رنج میبرد. گیو هم در بندر امام مدیر یکی از شرکتهای اقتصادی است. فرزند سوممان «مسعود» در سن دوسالگی فوت شد و فرزند چهارم بنام «گودرز» سال 1976 م در بروجرد بدنیا آمد، دوسال و نیم دانشجوی حقوق در یکی از دانشگاههای آلمان بود اما تعغیر رشته داده و هم اکنون در یکی از دانشگاه های آلمان رشته پرستاری سالمندان میخواند.

بازگشت به ایران

سال 1968 م که به ایران آمدیم رفتیم تهران منزل تیمسار نصرالهی (عموی دکتر) و ایشان به دکتر پیشنهاد ریاست یکی از بهترین بیمارستانهای تهران را داد ولی او نپذیرفت و گفت: من علاقه مندم در شهرستان خدمت کنم تا بشتر بتوانم برای درمان نیازمندان موثر باشم. به این ترتیب از تهران به همدان حرکت کردیم و یک سال در این شهر بودیم.

بعد از همدان به بروجرد آمدیم و من مانند یک گل که پژمرده بود دوباره شکوفا شدم. بعد از مدتی ریاست بیمارستان تازه تاسیس پنجاه تختخواب به سعید محول شد.

زمانیکه بیمارستان را تحویل گرفت، تنها یک ساختمان بود و ایشان با یک سیستم آلمانی، آن را رونق و مدیریت نمود و با جدیت تمام به بهینه تجهیزات اقدام کرد. واقعا بیمارستان یکی از بیمارستانهای نوین و معتبر ایران شد که تا امروز هم جوابگوی بیماران است.

او دو سال دوره تخصص قلب را خواند ولی بدلیل نبود امکانات در بروجرد موفق به عمل قلب نشد. شاید اگر عمرشان کمی وفا میکرد خیلی زودتر از اینها عمل قلب در بروجرد انجام میشد.

دکتر نصرالهی که بود؟

از زبان مردم وصف حال او را بسیار شنیده ایم. بخاطر دارم که قدیم ترها مرور خاطرات مرحوم دکتر نصرالهی نقل هر مجلس و محفل بود و مرور خاطرات او بصورت یک فرهنگ در بروجرد جا افتاده بود. اما خاطراتی که اینک نقل میگردد، از زبان همسرشان است که با اصرار نگارنده و اکراه ایشان به چند مطلب اشاره کرده اند.

ماجرای ژیان!؟

«دکتر با وجود آنکه در یک خانواده متمکن زاده شده بود تا زمان فوت خانه شخصی نداشت، یا اجاره نشین بودیم و یا در ساختمانی که ضلع جنوبی بیمارستان پنجاه تختخواب بود زندگی میکردیم. تنها یک بار سند یک خودروی ژیان بنام من خورد که اگر باد از پشت می آمد تا پنجاه کیلومتر سرعت هم میرفت. یک روز دکتر به خانه آمد و با خجالت به من گفت: ماشینت را بخشیدم. مدتها بعد متوجه شدم که ساعت طلای خودش را هم که از آلمان آورده بود ضمیمه ژیان کرده تا شرایط ازدواج دو نفر از کارمندان بیمارستان را فراهم کند.

اما از طرف دیگر با کارمندان کم کار خیلی جدی بود. یادم است یک شب خیلی بی قراری میکرد، بالاخره نیمه شب بلند شد و رفت به بخش، در آنجا پیر مردی را مشاهده میکند که از فشار تب استفراغ کرده و خودش را خیس کرده. این در حالی است که پرستارها در اتاق استراحت مشغول گپ و گفتگو هستند، در را بروی آنها قفل میکند و پیر مرد را به خانه آورد، او را در همان نیمه شب به حمام برد، لباسها و خودش را تمیز شست، اتو کرد و پوشاند، عطر زد و به بخش بازگرداند.

فردای همان روز با هم به بخش رفتیم، دکتر اول رفت همان پیر مرد را آورد و به اتفاق بطرف اتاق استراحت پرستارها رفتیم، قفل را باز کرد و کلی آنها را سرزنش و همه را اخراج کرد که البته با وساطت عده ای از همکارها، دوباره به سر کارشان برگشتند.

دکتر خیلی شوخ طبع بود و به جک های خودش بیشتر میخندید. هرگز اجازه نمیداد که من لباسهایش را بشویم، خودش همه کارهایش را انجالم میداد. از مردهایی که زنان را اجیر خودشان میدانند بدش می آمد. همیشه شیک میپوشید، معمولا یا مشکی یک دست یا سفید یک دست. در کارهایش وسواس زیادی داشت، خیلی وقت ها بیمارانی که دارای موقعیت حساس بودند و احتیاج به مراقبت ویژه داشتند را به خانه می آورد، از جمله یادم است دو قلویی را که تازه بدنیا آمده بودند را به خانه آورد و تا 4 روز میهمان ما بودند، هوا سرد بود و چون لباس کافی نداشتند من همان شب تا صبح برایشان لباس بافتم.

از خصوصیات دکتر این بود که معمولا ویزیت از مریض ها نمیگرفت، حتی در مقطعی برای دریافت ویزیت یک صندوق دم درب گذاشته بود و هر کس هر چقدر داشت داخل آن می انداخت و هر کسی هم نداشت نمی انداخت، بعد از پایان کار برای ارتقاء برخورد و کیفیت خدمت با هم و بقیه کادر مطب مشورت میکردیم و هر چقدر در صندوق بود بطور مساوی تقسیم میشد!

بیاد دارم در آنزمان بروجرد به یکی از مراکز درمانی تبدیل شده بود، شب که میخواستیم درب مطب را ببندیم بیمارانی که از شهرهای دیگر حتی تهران آمده بودند پشت درب در خواب بودند. مشغله کاری چنان بود که هیچ وقت مجال مسافرت رفتن نداشتیم، هر بار تصمیم به رفتن مسافرت میگرفتیم دوباره پشیمان میشدیم و آن را به موقع دیگری موکول میکردیم، ضمن آنکه مردم هم نمیگذاشتند، شاید فکر میکردند که ما دیگر بر نگردیم!؟»

ضبدرهای معروف!

بسیاری از بیماران بیاد دارند وقتی نسخه شان را به دارو خانه میبردند بی خبر از علامت پایین نسخه، پولی بابت دارو از آنها اخذ نمیشد، این موضوع برای بیماران کم بضاعت و روستایی بسیار اتفاق می افتاد.

خانم نصرالهی همچنین می گفت: زمانی آمد که ما تصمیم گرفتیم از این کارها کمتر انجام بدهیم و کمی به زندگی خودمان هم برسیم، اما با ورود اولین بیمار کم بضاعت، من و سعید به هم نگاه میکردیم و تصمیممان عوض میشد .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *